به رنج
عشق ِ كم و بيش نزديكى را كه كشتهام
از ياد مىبرم.
چهرهات
در برودت نگاه ساعتها
گم مىشود
و در شيارهاى حركات جاودانيت
رؤياهاى من
ديگر باره انحراف مىگيرد.
در شعاع چشمهاى من تنها تويى
كه ميان سايههاى ساكن ِ لحظه
چرخ مىزنى
و با هر حركت رنگ مىبازى،
و هر حركت
موجى را كه انعكاس دهندهى تصوير توست
كدر مىكند.
زمان، خطوطى را كه رنگ زدايندهى توست
به هالهيى
و سلطهى كفن شدهات را به افسانهيى مبدل مىكند
كلمات ِ خاطرهانگيز را ناتمام مىگذارد
و لبهاى فراموشى را مُهر مىكند.