قلب ِ خشك

قلب ِ خشك


گلبرگ‌هايش پژمرد چرا كه قلبش ميوه‌يى بود.
ساعت‌ها و روزها پاهاى خود را در آب نهاد: در آب باران،
در آب چشمه، در آب رود؛ اما گيسوانش هرگز
نشكفت.
شبان ِ سرد ِ بسيار از خانه بيرون خفت تا مگر سحرگاهان
خورشيد پيكرش را به شبنم فروپوشد.

بر پاهاى خويش اشك‌ها ريخت و ابرها همه بر او گريستند.
اما بيهوده: عشق و زجر، نسيم و باد، مرگ و فراموشى، خورشيد و ظلمت، هيچ يك به دردش چاره نكردند.

آنگاه
باغبانى در گلدانى به سردابش نهاد
تا زمستان بگذرد.

درباره‌ی احمد شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.