گلبرگهايش پژمرد چرا كه قلبش ميوهيى بود.
ساعتها و روزها پاهاى خود را در آب نهاد: در آب باران،
در آب چشمه، در آب رود؛ اما گيسوانش هرگز
نشكفت.
شبان ِ سرد ِ بسيار از خانه بيرون خفت تا مگر سحرگاهان
خورشيد پيكرش را به شبنم فروپوشد.
بر پاهاى خويش اشكها ريخت و ابرها همه بر او گريستند.
اما بيهوده: عشق و زجر، نسيم و باد، مرگ و فراموشى، خورشيد و ظلمت، هيچ يك به دردش چاره نكردند.
آنگاه
باغبانى در گلدانى به سردابش نهاد
تا زمستان بگذرد.