کمال موحش است، نمیتواند بچهای داشته باشد.
سرد مثل نفس برف، زهدان را میانبارد…
برف
باید جانی از زمستان داشت
تا شبنمها و ساخههای بلوط را پاس داشت
که …
شعر شب
دیشب جغدی
در آبی پررنگ
شمار نامعینی از آوازهای خوشتراش را
به دل جهانی …
باران
دیشب
باران
با من حرف زد
آرام، میگفت
چقدر شادم
که فرو باریدهام
از …
حکمت وداع
کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد …
پوست مردم را کندن
خیلی ساده نیست
که پوست آدمی را بکنی.
حتی میتواند خیلی دشوار باشد
اگر …
هر که باشی
هرکه هستی، امشب چند قدم بیرون درهایت گام بردار
بیرون اتاقی که به تو …
از تشویش شب ها
بعد از مدرسه
دلم میخواست ساعتها کف اتاق دراز بکشم
با تلفنی که در …
رقصی با جغد ها
حکاکی خاکستری
در راه پایان واقعا برایت مهم نیست که آیا هنوز خودت هستی
هرچه در …
بانوی برف
دختر خورشید
دختری به سوی من میدود
صبح
نور
گیسوان لطیفش
در پرتو آفتاب میگدازد
مرا …
مریم محزون
مرگ
صبح
مرگ را میبینی
در نظاره از پنجره
به باغ
پرندهی بیرحم
و گربهی …
بهار
ستايش سحرها را و مبارک افسونها
بهار را در بازوهايم يافتم
بهار طلايی، بهار …
شعر عاشقانه با نان برشته
بعضی از کارهايی که می کنيم،
برای آن است که چيزی اتفاق بيافتد.
زنگ …