دیشب
باران
با من حرف زد
آرام، میگفت
چقدر شادم
که فرو باریدهام
از ابر پاک
به راهی نو
بر خاک!
با من چنین گفت
وقتی میچکید
بوی آهن میداد
و محو شد
مثل رویای اقیانوس
بر شاخهها
و چمن پایین.
بعد تمام شد.
آسمان صاف شد.
زیر درختی
ایستاده بودم.
درخت، درختی بود
با برگهای شاد
و من، خودم بودم
و ستارهها در آسمان بودند
آنها هم خودشان بودند
در آن دم
که دست راستم
دست چپم را نگه میداشت
که درخت را نگه میداشت
که لبریز ستارهها بود
و باران ملایم.
خیال کن! خیال کن!
سفرهای دور و شگفت
هنوز از آن ماست.
باران
اثری از : ماری الیور محسن عمادی