دیشب جغدی
در آبی پررنگ
شمار نامعینی از آوازهای خوشتراش را
به دل جهانی پرتاب کرد که
برحسب اتفاق ربع مایلی دورتر
من ایستاده بودم.
نمیتوانم بگویم
کدامشان بود
کشتی ممنوع بود یا شکوهمندی آسمان
چنان دور، اما،
مگر آنها لحظاتی نیستند
که شیرینترند و بهتر از دانستن؟
برف میبارید
فراوان مثل ستارهها
درختهای تیره را پر میکرد
که میشد خیال کرد
چیزی جز زیبایی دلیل بودنشان نبود.
خیال میکنم اگر این حکایت قصهی دیگری بود
آیا پافشاری نمیکرد برای دانستن هرچه میتوان دانست؟
شتابان بر دشتها
تا به آن نامی دهد، -منظورم، جغد است.-
ولی این قصه، حکایت من است، این شعر شب
و تنها من آنجا ایستادهام، گوش میکنم
و دستهایم را پیش میآورم برای روشنی نرمی
که از آسمان میبارد. این جهان را دوست دارم،
دوستش دارم، نه به خاطر جوابهایش.
آرزو دارم که جغد خوش شانس باشد
هرچه باشد نامش-
و به برف خوشآمد مبسوطی میگویم
هرچه باشد دشواری و راحتیاش
و معنای زیبایش.
شعر شب
اثری از : ماری الیور محسن عمادی