مریم محزون
جوراب ساق بلندش را در آورد
از تنش
صدای دیگران برخاست
صدای سربازی که مثل پرندهای حرف میزد
صدای بیماری که از رنج گوسفندان مردهبود
و گریهی خواهرزادهی مریم
که همین روزها به دنیا آمدهبود
گریهکرد گریهکرد
بعد خندید
بازوانش را بر شب گسترد
از ساقهایش جدا ماند
بعد چشمهایش تیرهشدند
سیاه سیاه
محو
تیرهشدند.