دختری به سوی من میدود
صبح
نور
گیسوان لطیفش
در پرتو آفتاب میگدازد
مرا کور میکند
دستهایش
پیراهنش، کفشهایش، تنش
همه
در پرتو آفتاب میگدازند
اینک شفاف
فقط دختر
چنین میدود
پرتو آفتاب
به درون هیزمها میخزد این صبح
دختر سبز میشود
بالای درختان با هم نجوا میکنند
انگار در کشوری غریب
به زبان مادری حرفی شنیدهاند
صبح، دختر به میان چمنها میرود
زوجی از اسبهای شیری رنگ
علفهای شبنمزده را میچرند
سبزی علفها
چگونه در شکم اسبهای شیری رنگ عوض میشود؟
دختر حیرت میکند
حیران، به باغی میرسد
سیبها، در باغ سیب، در حال رسیدند
عطرشان هوا را میآکند و میماند
مانند مه
در اتاقی سفید
دختر با عطر میآمیزد
از وقتی که کسی نمیداند
از جایی که کسی نمیداند
رنگ سرخی ظاهر میشود
پوست سرخ میروید
سیبها در باغ سیب
مانع انفجار میشوند
در نور روشن
دختر میدود و میدود
یخ میشکند؛ باد برمیخیزد
سنجابها بیدار میشوند
دختر
به اتاقم میآید که در آن خوابیدهام
در نور صبح
ذهنم، مثل حولههایی به رنگهای گونهگون یا راهراه
در رویایم
دختر و من
دقیقا در تعادلیم
صدای آب را میشنوم آیا، که فوارهمیزند؟
زمان را میبینم آیا، که حرکت میکند؟
دختر و من
شیرین
فراسوی رویا میرویم
دختر آرام آرام محو میشود
آرام آرام به تمامی میرویم
و
خیلی زود
میبینم
خورشید را.