دلم دیداری میخواست
با بانوی برف.
دلم میخواست بر پوست داغش
تصویری از برفی شفاف رسم کنم
که هیچجای دیگری پیدا نمیشود
نه نقشی از این روزها یا از فجایع و جز آن
که دلم میخواست حکایتی مرموزتر بگویم و
واقعیتر.
آرزو داشتم که با همهی بودنم
از آن دفاع کنم.
وقتی برف آغاز شد
دلم یا تنم
نمیدانم کدامشان
لرزیدند
بهخاطر این نیست که
بههرحال بانوی برف را خیلی وقت پیش دیدم و
برف از من برف ساخت.
دلم می خواست
بانوی برف را ببینم
دلم میخواست بر پوست گرمش
تصویری از برفی شفاف رسم کنم
که هیچجای دیگری پیدا نمیشود
نه تصویری از این روزها یا از وحشتها و غیره
که دلم میخواست حکایتی مرموزتر بگویم و
واقعیتر.
و آرزو داشتم که از آن دفاع کنم
با همهی بودنم.
وقتی برف آغاز شد
دلم یا تنم
نمیدانم کدامشان
لرزیدند
بهخاطر این نیست که
بههرحال بانوی برف را خیلی وقت پیش دیدم و
برف باعث شد
همهچیز را دربارهاش فراموش کنم؟