در راه پایان واقعا برایت مهم نیست که آیا هنوز خودت هستی
هرچه در تو زیست، حق بودن داشت
با صدای دیگران حرف میزنی
خوابهای دیگران را میبینی
آنها میتوانند با فرنی و اشک تو را بپرورانند
دیگر کسی چیزی مدیون تو نیست
تو نیز از همهی آنها پشیزی به چنگ آوردی
گناهانت از حد شماره بیرون است و عشقات به زیستن لبریز
مردی جهاندیدهای اما کنجکاویات را از دست ندادهای
در رودخانه گرگ و میش را تماشا میکنی
به دیدار حکاکی خاکستری شهر در باران میروی
و ناگهان آسمان برهنه
تسلی یافته با تاج گل ابرها
هرگز چنین راحت نبودی
حتی وقتی که نمیخواستی چیزی در پایان بگویی
هر کاری که کردی از کمال به دور بود
تنها هنری که میآموختی
هنر خداحافظی کردن بود
حالا چرا میخواهی تا بی حسرت ترک کنی؟
حسرت تنها شکل پرداخت است، برای آنچه دریافت کردهای.