بعد از مدرسه
دلم میخواست ساعتها کف اتاق دراز بکشم
با تلفنی که در گهوارهی شانه و گوشم میآرمید،
بشقاب سرد برنج در چپ و کتابهای مدرسه در راست.
سیم تلفن را لای انگشتهایم میچرخاندم
با دوستانی حرف میزدم که زبان محلیمان را بلد بودند.
ریه و گلویمان باد میکردند و
ما در دل شب حرف میزدیم
با ایدهی رنگ مو و خودکشی بازی میکردیم
حرف میزدیم از پسرانی که عاشق ما نبودند
از کسانی که ما سخت عاشقشان بودیم
و از تشویش شبها.
هرعبارتی قلمرو تازهای بود،
مثل دری که کسی به آن هجوم میآورد،
شیشه سرسام میگرفت و میشکست
با آگاهی و هراس.
مادرم هرگز از قبض تلفن شکایتی نداشت
که هزینهی محو دخترش بود، پشت دری
به سیم تلفن نگاه میکرد
که عضلاتش را دور از او بسط میداد.
شاید خیال میکرد که این تنها راهیاست
که میتواند به من برسد،
با دورفرستادنم
تا در جهان زیرین حرف بزنم.
در تمام اوقاتی که حرف میزدم
میتوانست گوشم را بر زمین پوک بگذارد
و اجازه دهد که بشنوم
و کشف کنم.
اینها اجزای مادرم بودند
سیم خاکی، کابل سوخته
انگاربا من در اتاق جاری بود
تا شاید بگوید
جایی بایست
که بتوانم به تو برسم
در اتاق تاریک، در زمین ظلمانی.
از اینها حرف بزن
وقتی احساس کردی از آنها کنده شدی
سیم را خواهم کشید و
تو را به خود باز خواهم گرداند.

از تشویش شب ها
اثری از : لین سولیوان محسن عمادی