خیلی ساده نیست
که پوست آدمی را بکنی.
حتی میتواند خیلی دشوار باشد
اگر راه درست را ندانی.
کشتن یک زندانی
اصلا سخت نیست
مشکل، گرفتن اوست.
برای همین، مردان جوان
این مهارت را از اوان جوانی
تمرین میکنند.
به اردوها میروند
اول، اردوهای کوچک، بعد
اردوهای بزرگ در قلمروی بیگانه
که مردمانش به زبانی دیگر سخن میگویند.
بدون زندانیها
از ما چه بر میآید؟
خدایانمان بر ما خشم میگیرند.
خدایانی که بر ما حکم میرانند.
برای همین،
زندانیان را، کشیشان میکشند
نه جنگاوران، نه حتی آنها که دستگیرشان کردهاند.
وقتی یک زندانی
دیگر رمقی ندارد
وقتی هشیاریاش را از دست میدهد
او را با موهایش روی زمین میکشند
بالای پلههای اهرام معبد.
دیدنیاست
تماشای قلب زندانی
که سینهاش به شکافی گشاده میشود
و هنوز میتپد.
“شیپیلی”
شاهزادهی فیروزه، خورشید میپذیردش
چنان که سهمی از خویش .
پوست و استخوانهای زندانیان اما
برای ما به جا میمانند.

پوست مردم را کندن
اثری از : آنتونی بارتوشک محسن عمادی