سنگریزه
مخلوق کاملی است
با خودش برابر است
حدود خودش را میشناسد.
دقیقن با …
ادامهی مطلبدلم میخواهد سادهترین احساس را توضیح دهم
شادی یا غم را
ولی نه مثل …
در زمستان،
این همان چیزی است که ما را صدا میکند
از دل انزوا، …
انگار همیشه روبروی دری ایستادهام
که کلیدش را نداشتم
اگرچه میدانستم
هدیهای نهانی
پشت …
بیرون خانه زوزهی باد است و
صدای شکستن درختان
قصهای قدیمی
با درآمدی کهن…
دلواپسی.
از خواب بیدارش میکنی
و در تاریکی حرف میزنی:
«فک میکنی سرطان دارم؟» …
پس از نمونهبرداری
پس از آزمایش استخوان
پس از مشاوره و اشک،
چند ساعتی …
رسیدن آن نامه
مهی بود که چمنی را لمس میکرد
و عیان میکرد صدها …
ای کاش اینجا بودی، نازنین
ای کاش، اینجا بودی.
نشستهبودی روی مبل و
من …
وقتی تو ظاهر شدی
انگار آهنرباها هوا را تمیز کردند.
پیش از این
آن …
در سرزمینی دور دور
جایی که مردها، مردند و زنها، خورشید و آسمان
پادشاه …
آخرین شعرها، شعرهایی هستند
که آنها را به آغاز برمیگردانم
و امیدی را دنبال …
هر دو میدانستیم
که چه امتیازی بود
در این که با هم قدم بزنیم.…