هر دو میدانستیم
که چه امتیازی بود
در این که با هم قدم بزنیم.
از تفاوت قدمان میشد فهمید
که چنین چیزی
به ندرت اتفاق میافتد
که دوباره شاید پیش نیاید.
برای من
رخصت آنکه با خانم ژیلز قدم بزنم
پیش از آنکه حتی مدرسه را شروع کردهباشم
با او که تازه از یک عمر معلمی بازنشسته شده بود.
زیبا بود
با کت پشم شتریاش
که به برگهای پاییزی میمانست
پیشنهاد او بود که با هم قدم بزنیم
هر دو میخواستیم به هم گوش کنیم
صدایش آرام بود و مطمئن
و ما به راه محبوبمان رفتیم
اولین بار و
تنها باری که همهی راه را رفتیم
حتی اگرچه شاید خیلی دور بود
به بالای صخره
تا جایی که آن را قله نامیدیم
با تفرجگاهی که بر لبهی صخرهای بود
و به رودخانه خیره بود
قله،
یک راز…
وقتی برمیگشتیم
وقتی زمان
از حد تصور ما دیرتر شد
هیچ کس
واقعا انگار نمیدانست که کجا بودیم.
حتی وقتی او به آنها گفت.
از قله
هیچکس
چیزی نشنیده بود.
و بعد
او به کجا رفت?….