جادو و راز

جادو و راز


جادو و رازرابطه‌ی مهيج و پر پيچ و خم دو شاعر افسانه‌اي آلمان، اينگه‌برگ باخمن و پل سلان،  براي اولين بار به صورت كتاب منتشر شده است. اينا هارتويگ درباره‌ی رخدادی که  شايد پيچيده ترين داستان عاشقانه‌ی آلمان پس از جنگ باشد نوشته است.

یک نفس عميق بکشید!
آماده باشید تا مهملات و ادعاهاي دهن‌پرکنی را دوربریزید كه سالیان دراز  برای اينگه‌برگ باخمن و پل سلان سر هم کرده‌اند. يك فرصت استثنايي پیش آمده است تا از نقطه‌ی شروع ماجرا آغاز كنيم.
وراث اينگه‌برگ باخمن و پل سلان، داستان رابطه‌ی افسانه‌اي  آن‌ها را كه  قرار بود تا سال 2023 مخفي بماند، منتشر کردند و سوهركامپ ورلاگ با دقت مناسبي این متن را ويرايش كرده‌است.  در اين كتاب حدود 200 مدرك، نامه، تقديم نامه، تلگرام و كارت پستال موجود است كه دري را به سوي رابطه‌ی عظيم و دشوار این دو تن مي‌گشايد به سوی رابطه‌ای که  از پرت شدن به آغوش هم چیزی کم نداشت، سراپا پر از وابستگي، گفتگوهایي شاعرانه، جاذبه‌ی اروتيك و مويه بر حوادث گذشته. تاريخ مدارك از زماني آغاز مي‌شود كه هنوز شهرت دو شاعر، آن‌ها را بیشتر محافظت می‌کرد تا ویرانشان کند،  در این ایام نيازشان به حفاظت  در برابر احساس گزنده‌ی زخم،  در نامه‌ها وضوحی تام دارد.

باخمن در نامه‌اي به والدينش مي‌نويسد كه پل سلان "شاعر سوررئاليست" عاشق او شده است (می 1948، وين). سلان 27 ساله كه مادر و پدرش، لئو و فردريك آنچل در يك كمپ اسرا در اوكراين جان باخته‌اند، و تنها چند ماه پيش،  از بخارست،  از مسير بوداپست به وين گريخته است. باخمن، دختر يك معلم و يك عضو سابق حزب نازي،  رساله‌‌ی دكترايش را درباره‌ی هايدگر می‌نویسد.سال‌ها بعد، پل سلان در نامه‌اي به باخمن مي‌نويسد كه با وجود همه‌ی اشتباهات باخمن، سلان  هنوز می‌تواند با اختناق هايدگري‌ باخمن بیشتر کنار بیاید تا با وجدان سخت‌گير آلمان، هاينريش بل.

رابطه‌ی آن‌ها با شعر "در مصر" سلان آغاز مي‌شود كه او آنرا در 22مين سالگرد تولد محبوبش و با عبارت "به كسي كه به شکل دردناکی دقيق است" برای باخمن مي‌فرستد. تم اصلي شعر، طعنه‌آمیز و تلخ است كه حاكي از كشمكش‌هايي است كه در راهند: "آن ناشناس  را  در كنارت به زیبایی آراسته کن/ او را به درد و ترحم بياراي، برای ميریام و نوئمي". اين تم "درد آراينده" – درد يهوديان كه زينت‌بخش جامعه غير يهود است – دردي‌است که  تا مرز استخوان رسوخ می‌کند و  بانی عشقي مي‌شود میان دانشجوي فلسفه‌ی اتريشي كه عجولانه به سوي شعر حرفه‌اي پيش مي‌رود و يهودي بي‌خانمانی از زرنوويتس در گاليسيا، كه معروفترين شعرش "فوگ مرگ" محافل ادبي را به شگفتی واداشته است.

يك دختر جوان را چه کار با دامی ادبي، که جادو و گناه را توامان می‌خواهد؟ می‌گذارد تا فريفته شود و  به دام افتد. دختر، شیفته‌ی شعرهاي سلان مي‌شود و در اشاره به برتري ادبي سلان در نامه‌هايش – فراموش نكنيد باخمن سال ششم دانشكده است – با آهنگ رمز‌آلودي كه تقليد شيريني از سلان را تداعي مي‌كند مي‌نویسد: " من خشخاش را حس كرده‌ام دیگربار، خشخاش عميق، بس عميق، جادوي تو معجزه بود، آنرا هرگز از ياد نتوانم  برد." بی‌شک اين فرصتي نيز بود تا  از جنسيت اشتراکی‌شان سخن بگويند.

دو پرنده‌ی عاشق،  یک ماه را با هم در وين گذراندند، سپس به روال معلوم، سلان به پاريس منتقل شد و در آن‌جا سکونت گزید (او قبلا زمانی کوتاه در كسوت دانشجويي در فرانسه زندگي كرده بود.) و به عنوان معلم مدرسه به دنبال كار مي‌گشت. سه سال بعد  با يك زن فرانسوي ازدواج كرد و پدر ‌شد و  ماجراي آزاردهنده‌ی "مناقشه‌ی گل" همان‌جا رخ داد و در 1970 پس از بحران‌هاي بيشمار بزرگ رواني و گرفتاري‌هاي متعدد در كلينيك‌ها و پيش از آن‌كه حتي به 50 سالگي برسد در رودخانه‌ی سن خودكشي کرد.       
 
 ارتباط سلان با معشوقه‌اش – كه به‌زودي  به همراه روشنفكريش بدل مي‌شد، پیش از آن‌كه باخمن خود دچار بحران شود و نوشتن نامه‌ها را كاملا در 1961 متوقف كند – به وضوح نشان مي‌دهد كه چرا اين‌دو  هيچ‌گاه نمي‌توانسته‌اند زمانی دراز با هم باشند.به رغم آنکه بي‌نهايت حرف داشتند که با هم بزنند و  با وجود آن‌كه به طرز شگفتي باعث الهام و پرمايه ساختن يكديگر بودند، در این میان رخدادهاي زندگي و كار آنها موثر بود. می‌توان بي‌قيدي محض جنسي را هم مقصر دانست. در اوت 1949، باخمن با اطمينان خاطر مي‌نويسد: " همان‌گونه كه تو ترديدي نخواهي داشت، از هنگام جدايي‌مان زماني را بدون ارتباط با مردان ديگر نگذرانده‌ام. ولي هيچ چيز گرفتار كننده‌اي نبوده است، هيچ‌گاه جايي طولاني نمي‌مانم، بي‌قرار‌تر از هميشه‌ام و هيچ قولي به كسي نداده‌ام."

ما نبايد وانمود كنيم كه باخمن در وجودش اين بخش اساسي تهاجم "مردانه" را نداشت، ولي اين تنها بخش از وجود كسي نیست كه شخصیت «خود ويرانگر» زنانه‌اش غير قابل انكار است.

 در سپتامبر 1950 به اولين "آشفتگي عصبيش" اشاره مي‌كند و به سلان مي‌گويد كه  "گم‌گشته، بيچاره و تلخ‌تر از هميشه است." مي‌نويسد: "شديدا ميل به كمي آسايش دارم." و  التماس مي‌كند: "لطفا سعي كن با من خوب باشي و مرا محكم در آغوش بگيري!". سلان به وضوح، اغراق زيادي در اين نوشته‌ها حس مي‌كند، به‌هر حال او به مشتاق‌ترين همدمش اخطار مي‌دهد كه "خواسته‌هایت را  كمتر کن" که چون "از زندگي بهره‌ی کمتری برده‌ای" نسبت به بسياري از هم‌عصرانت حسادت می‌ورزی.  و اين پاسخ بسيار سنگين باخمن در نامه‌اي به تاريخ ‍ ژوئن 1951  است كه در آن اقرار می‌کند كه: " دوستت دارم و نمي‌خواهم كه دوستت داشته باشم، اين عشق،  سرکش و دشوار است…"

 در 1957  این ماجراي عشقي مجددا شعله‌ور مي‌شود. سلان كه مدتی دراز  از  ازدواجش مي‌گذرد، در نامه‌اي به باخمن ستايش از همسرش، جيسه‌له دو لسترانج،  را برای صبوریش از قلم نمي‌اندازد. خاطرات همسرش نیز فاش مي‌كند كه چگونه از اين خيانت وحشت کرده بود. (اين اطلاعات مربوط به منابعي خارج از اين كتاب است.). ولي فقط به‌خاطر اين بي‌وفايي آشكار نیست که  اوضاع تغيير مي‌کند. نه سال از زمان اولين ملاقاتشان گذشته است و  ناگهان سلان، شعر باخمن را کشف می‌کند: يك همكار، يك نويسنده‌ی بزرگ، "اينگه‌برگ، اينگه‌برگ". او باخمن بالغ را فرا مي‌خواند: "تو در من عميقا رسوخ كرده‌اي. و من سرانجام ماهیت  شعرهايت را دریافته‌ام."

در اين دوره‌ی شورانگيز از شادمانی مجدد، سلان واژه‌ی  «زمان دل» را در شعرش  به كار مي‌برد. (شعر متعلق به زماني‌است كه این دو در يك هتل ملاقات كرده بودند.) «زمان دل» هم‌چنين عنوان يك كتاب است. سلان  خود را مجنون و عاشق رها كرده بود. ولي هر قدر كه جذاب به نظر بیايد، براي او حقيقتا سخت و دردناک بود كه كتاب‌هايشان را كنار هم در قفسه‌ی کتابخانه‌ی دوستی ببیند، عميقا تكان خورد. تصوري از يك زوج شاعر، كاملا ادبي. "زمان دل" بي‌شك قله‌ی  اين مجموعه است.

اما شگفت انگيزترين و تكان دهنده‌‌ترين نامه‌ها مربوط به دوران جدايي هستند، تلخي و نااميدي هر دو. وقتي از ديگري تقاضاي توجه دارند، از  زبان دشوار و ثقیل پرهيز می‌کنند. مثل زماني كه سلان كوشش مي‌كند زن جوان مشتاق، تشنه زندگي و جوياي موفقيت را بترساند و نيز وقتي كه باخمن خود را از سلان كنار مي‌كشد.

اين‌طور نبود كه باخمن قادر به درك بدبختي سلان نباشد كه فلاکتی که از آن‌گاه که نقد ضد سامي گونتر بلوكنر بر مجموعه‌ی شعرش «پنجره‌ی گفتگو، 1959» را خواند، آغاز شد. بل‌كه باخمن مي‌انديشيد كه سلان به‌جاي مقاوم کردن خود در برابر نقدها، خود را در نااميدي رها ساخته است. بر خلاف چهره‌ی معمولش درنامه‌ها که سخت زخمی و  آسيب ديده می‌نماید، در اين نامه باخمن مصمم و واقع‌بين است و از سلان مي‌خواهد شهرتش را احیا كند. او بحث مي‌كند، اما راه ديگري براي مقابله با جنون و سوء ظن شديد سلان نيست.

ولي سلان كاملا در مقابل حمله‌هاي منتقدان بي‌دفاع بود و هم‌زمان تقاضايش  از دوستانش در مناقشه‌ی گل فزوني مي‌گيرد. با اين حال، حتي در تاريك‌ترين ساعت، سلان بي‌شك مورد حمايت باخمن، ماري لوئيز كاشينز و ديگران قرار مي‌گيرد. آن‌ها نامه‌اي خطاب به "نئو روندسچائو" منتشر كردند كه در پاسخ به اتهام سرقت ادبي بود كه كلير گل كه خود اصالت يهودي داشت بدخواهانه در سراسر جهان پراكنده بود مبني بر اين‌كه سلان اثر همسر شاعر درگذشته‌اش، ايوان گل را دزديده است. براي سلان، اين اتفاق زخم جديدي بر وضعيت آشفته‌ی آزاردهنده‌اش بود.

در 27 سپتامبر 1961، باخمن نامه‌ی شجاعانه‌ای به سلان مي‌نويسد كه هيچ‌گاه شهامت فرستادنش را پیدا نمی‌کند. بدبختانه، اين آخرين نامه‌ی باخمن بود پیش از آن‌كه توانايي نوشتن نامه را از دست دهد. همچنين مي‌توان از پاي درآمدن باخمن و گرفتاري طولاني مدتش در مشكلات ديگر را حس كرد. نامه‌ها همين‌طور فاش مي‌كنند كه زندگي مشترك وي با ماكس فريش – كه در 1958 آغاز شد، آشكارا تحت فشار قابل توجهي از سوي تقاضاهاي سلان بوده است. او مي‌نويسد: "من فكر مي‌كنم فلاکت اصلی در وجود  توست نه در مسايل آزارنده‌ای كه از جهان خارج مي‌آيند –  لازم نيست مرا به صحت وجودشان مجاب كني، چون خودبه خوبي از بسياري از آنان آگاهم -. مسائل خارجی مصرند ولی می‌توان بر آن‌ها چیره شد. امكان غلبه بر آنها وجود دارد. حالا به اختیار توست كه با آن‌ها روبرو شوي یا نشوی و خواهي ديد كه هر توضيحي، هر واقعه‌اي، هر چه تلخ، از شادي درون تو نكاسته است. وقتي حرف‌های تو را می‌شنوم خیال می‌کنم … مساعی مردم، براي تو  بي‌معني است  انگار  تنها چيزهايي كه به آن‌ها توجه داري كثافت، بدبینی و بلاهتند.  مي‌خواهي قرباني باشي و البته مختاري كه اين وضع را تغيير دهی یا ندهی … "

جادو و رازاين ديگر صداي زن جواني كه فريفته‌ی زبان عميقا دردناك سلان شده‌بود، نبود، اين‌ها كلمات شاعري بودند با يك عمر تجربه  كه به سلان محدوديت‌ها را نشان مي‌دادند: محدوديت‌هاي باخمن بودن را. هيچ‌كدام از اين كلمات چيزي درباره‌ی گناه يا قصور احتمالي باخمن نمي‌گويند. و از مصايبی كه  سلان دچارشان شده بود حرف نمی‌زنند. فقط نشان مي‌دهند كه نزديكان سلان توان تحمل شرايط او را نداشتند. اين نکته بی‌شک هم در  اينگه‌برگ باخمن و حتي  در  ماكس فريش مقاوم كه ارتباط مختصرش با سلان در اين كتاب آمده، صدق می‌کند.

شخصي كه بيش از همه به سلان بخشيد، بيش از همه رنج كشيد و بيش از همه باخت كسي نبود جز جيسه‌له دو لسترانج، همسر وي كه ارتباط جسته‌گریخته‌ی او با باخمن نيز در اين كتاب آمده است. سلان دو بار كوشيد تا در هنگام جنون همسرش را به قتل رساند و با اين حال او هم‌چنان با تمام وجود متعهد به سلان باقي ماند، حتي پس از مرگش.  نامه هاي او به باخمن حس تكان دهنده‌اي  را تکمیل می‌کند كه از خواندن كتاب حاصل مي‌شود.

اگر چه شايد از روي حجب، ناشران وارد جزئيات نشده‌اند، ولي تاكيد مي‌كنند كه سلان و باخمن يك "رابطه‌ی بيمار" داشته‌اند. در واقع نامه‌ها نه تنها شامل تبادل عشق، دوستي و عبارات مشابه شاعرانه ( مثل كاربرد "ريگ" و "مو" به عنوان استعاره‌هايي از مرگ در شعر هر دو) بين اين دو هم‌سراي اساطيري است، كه شامل بيماري‌هاي آنان نيز مي‌باشد. بيماري باخمن، اضطراب خردكننده‌اش و اعتياد سنگينش به قرص و الكل، كه منجر به بستري شدن طولاني مدتش در كلينيك شد، در زمان تبادل نامه‌ها با سلان هنوز سر بر نياورده بود و احتمالا در هنگام جداييش از ماكس فريش در 1962 آشكار شد.

و از همه مبهوت كننده‌تر وتكان‌دهنده‌تر، آن‌كه پس از مرگ سلان و حدود يك دهه پس از پايان تبادل نامه‌ها، باخمن بار ديگر رابطه‌اي عميق  و كاملا شاعرانه با معشوق سابقش برقرار مي‌كند. در دست نوشته‌ی رمانش "مالينا" كه دو سال بعد از مرگ غير مترقبه‌اش و در سال 1971 منتشر شد، او فصل داستاني " رازهاي شاهزاده كاگران" را در تجليل سلان آورده است، كسي كه باخمن او را بيش از هركسي دوست مي‌داشت. او از ناممكن بودن نجات كسي سخن مي‌گويد كه خود قادر يا مايل به نجات خويشتن نيست.

خط سير مستقيمي بين اولين شعر سلان، "در مصر" كه به باخمن تقديم شده بود و "مالينا"ي باخمن وجود دارد كه آكنده از حضور جراحت است. روانكاو بزرگ ويني، فرويد، مي‌دانست كه "درد مي‌آرايد" ولي تاكيد شاعرانه بر روي درد، مرزهاي آسيب رواني را فرا پشت مي‌نهد. اين اتفاقي است كه براي سلان و نه احتمالا براي باخمن افتاد. و اين نكته‌ی ديگري است كه از اين ارتباط پرهيجان و طاقت فرسا آشكار مي‌شود: اينگه‌برگ مقاوم‌تر بود.

درباره‌ی محسن عمادی

محسن عمادی (متولد ۱۳۵۵ در امره، ساری) شاعر، مترجم و فیلم‌ساز ایرانی است. عمادی در دانشگاه صنعتی شریف، رشته‌ی مهندسی رایانه را به پایان رساند. فوق لیسانس‌اش را در رشته‌ی هنرها و فرهنگ دیجیتال در فنلاند دریافت کرد و تحصیلات تکمیلی دکترایش را در دانشگاه مستقل ملی مکزیک در رشته‌ی ادبیات تطبیقی پی گرفت. او مدیر و صاحب امتیاز سایت رسمی احمد شاملوست. اولین کتابِ شعرش در اسپانیا منتشر شد و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه و منتشر شده‌اند. عمادی برنده‌ی نشانِ افتخار صندوق جهانی شعر، جایزه‌ی آنتونیو ماچادو و جایزه‌ی جهانی شعر وحشت در اسپانیا بوده‌است و در فستیوال‌های شعرِِ کشورهایی چون فرانسه، اسپانیا، مکزیک، آمریکا، هلند، آلمان، پرتغال، برزیل، فنلاند و ... شعرخوانی کرده‌است. در حال حاضر ساکن مکزیک است. وی اداره تارنمای رسمی احمد شاملو و نشر رسمی الکترونیکی آثار شاملو از جمله «کتاب کوچه» را بر عهده دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.