صبحی زیبا
و مهی کافی
تا برای بانوی دریاچه
پنجاه دست لباسِ خواب فراهم …
دوباره
یک عصر که هرگز فراموشت نمیشود
به خانهات آمد و
روی میز نشست.
آرام …
عجله
در باران
در باران موسمی
در مسیر رودخانهای بینام
هراس هم، نامی ندارد.…
اسبی بود سرخ
اسبی بود سرخ، چهارنعل بر رود بیکران.
اسبی بود سرخ،
قرمزِ ِقرمز
«عینهو خون، …
غزل عشق بداهه
نه کسی دریافت
عطر مگنولیای تیرهی شکمات را
نه کسی خبر شد
از شکنجهی …
دختر سبزهی ماه بدر
در هوای مرداد
صدایش را میجوید کودک
درخت سیب من
یادت هست ؟
برج های بلند
برجهای بلند.
رودهای بلند.
پریچهر،
حلقهی عروسی را بگیر
پدربزرگهایت برایت آوردهاند.
هزار دست …
سویل عشق ندارد
نه دریا پرتقال دارد
نه سویل، عشق.
دخترک سبزه،
چه شعلهی آتشی!
چترت را …