صبحی زیبا
و مهی کافی
تا برای بانوی دریاچه
پنجاه دست لباسِ خواب فراهم کند…
لختی بعد، لحظهای
که تابستان گرم، طعمِ شراب میدهد…
هراس از گردنبندی
برآمده از خاکارهی تابوت…
شهوت روشن زندگی…
با این حال،
اگر دلت بیمار است
در جهانِ زیرین
سلامتاش را باز خواهی یافت
ولی دیگر بر نخواهی گشت.