۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلببیست و ششم: عاشقانه
شفاف تر از این آب که میچکد از میان انگشتان به هم گره کردۀ تاکها اندیشۀ من پلی میکشد از خودت به خودت خودت را ببین واقعیتر از تنی که در آن ساکنی جای گرفته در مرکز ذهن من تو زاده شدی که در جزیرهای زندگی …
ادامهی مطلب