براى دوست عزيزم
انكارناسيون لوپس خولوس
۱
زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسرى پارچهى سفيد را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدى آهك، از پيش آماده
در ساعت پنج عصر
باقى همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تكههاى پنبه را هر سوى
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نيكل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اينك ستيز ِ يوز و كبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانى با شاخى مصيبتبار
در ساعت پنج عصر.
ناقوسهاى دود و زرنيخ
در ساعت پنج عصر.
كرناى سوگ و نوحه را آغاز كردند
در ساعت پنج عصر.
در هر كنار كوچه، دستههاى خاموشى
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دل ِ برپاى مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوى كرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون يُد فروپوشيد يكسر سطح ميدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخمهاى گرم بيضه كرد
در ساعت پنج عصر
بىهيچ بيش و كم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخدارى ست در حكم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نىها و استخوانها در گوشش مىنوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو ِ نر به سويش نعره برمىداشت
در ساعت پنج عصر.
كه اتاق از احتضار مرگ چون رنگين كمانى بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرايا مىرسيد از دور
در ساعت پنج عصر.
بوق ِ زنبق در كشالهى سبز ِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخمها مىسوخت چون خورشيد
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد كرد انبوهى ِ مردم دريچهها و درها را
در ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر.
آى، چه موحش پنج عصرى بود!
ساعت پنج بود بر تمامى ساعتها!
ساعت پنج بود در تاريكى شامگاه!
۲
خون منتشر
نمىخواهم ببينمش!
بگو به ماه، بيايد
چرا كه نمىخواهم
خون ايگناسيو را بر ماسهها ببينم.
نمىخواهم ببينمش!
ماه ِ چارتاق
نريان ِ ابرهاى رام
و ميدان خاكى ِ خيال
با بيدبُنان ِ حاشيهاش.
نمىخواهم ببينمش!
خاطرم در آتش است.
ياسمنها را فراخوانيد
با سپيدى كوچكشان!
نمىخواهم ببينمش!
ماده گاو ِ جهان پير
به زبان غمينش
ليسه بر پوزهيى مىكشيد
آلودهى خونى منتشر بر خاك،
و نره گاوان ِ «گيساندو»
نيمى مرگ و نيمى سنگ
ماغ كشيدند آن سان كه دو قرن
خسته از پاى كشيدن بر خاك.
نه!
نمىخواهم ببينمش!
پله پله برمىشد ايگناسيو
همهى مرگش بردوش.
سپيدهدمان را مىجست
و سپيدهدمان نبود.
چهرهى واقعى ِ خود را مىجست
و مجازش يكسر سرگردان كرد.
جسم ِ زيبايى ِ خود را مىجست
رگ ِ بگشودهى خود را يافت.
نه! مگوييد، مگوييد
به تماشايش بنشينم.
من ندارم دل ِ فوارهى جوشانى را ديدن
كه كنون اندك اندك
مىنشيند از پاى
و توانايى ِ پروازش
اندك اندك
مىگريزد از تن.
فورانى كه چراغان كردهست از خون
صُفّههاى زيرين را در ميدان
و فروريخته است آنگاه
روى مخملها و چرم گروهى هيجان دوست.
چه كسى برمىدارد فرياد
كه فرود آرم سر؟
– نه! مگوييد، مگوييد
به تماشايش بنشينم.
آن زمان كاين سان ديد
شاخها را نزديك
پلكها برهم نفشرد.
مادران خوف
اما
سربرآوردند
وز دل ِ جمع برآمد
به نواهاى نهان اين آهنگ
سوى ورزوهاى لاهوت
پاسداران ِ مِهى بىرنگ:
در شهر سهويل
شهزادهيى نبود
كه به همسنگيش كند تدبير،
نه دلى همچنو حقيقتجوى
نه چو شمشير او يكى شمشير.
زور ِ بازوى حيرتآور ِ او
شطِّ غرندهيى ز شيران بود
و به مانند پيكرى از سنگ
نقش تدبير او نمايان بود.
نغمهيى آندُلسى
مىآراست
هالهيى زرين بر گرد ِ سرش.
خندهاش سُنبل ِ رومى بود
و نمك بود
و فراست بود.
ورزا بازى بزرگ در ميدان
كوهنشينى بىبديل در كوهستان.
چه خوشخوى با سنبلهها
چه سخت با مهميز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگير در هفته بازارها،
و با نيزهى نهايى ِ ظلمت چه رُعبانگيز!
اينك اما اوست
خفتهى خوابى نه بيداريش در دنبال
و خزهها و گياه ِ هرز
غنچهى جمجمهاش را
به سر انگشتان ِ اطمينان
مىشكوفانند.
و ترانهساز ِ خونش باز مىآيد
مىسُرايد سرخوش از تالابها و از چمنزاران
مىغلتد به طول شاخها لرزان
در ميان ميغ بر خود مىتپد بىجان
از هزاران ضربت پاهاى ورزوها به خود پيچان
چون زبانى تيره و طولانى و غمناك –
تا كنار رودباران ِ ستارهها
باتلاق احتضارى در وجود آيد.
آه، ديوار سفيد اسپانيا!
آه، ورزاى سياه ِ رنج!
آه، خون سخت ايگناسيو!
آه بلبلهاى رگهايش!
نه،
نمىخواهم ببينمش!
نيست،
نه جامى
كهش نگهدارد
نه پرستويى
كهش بنوشد،
يخچهى نورى
كه بكاهد التهابش را.
نه سرودى خوش و خرمنى از گل.
نيست
نه بلورى
كهش به سيم ِ خام درپوشد.
نه!
نمىخواهم ببينمش!
۳
اين تخته بند ِ تن
پيشانى ِ سختىست سنگ كه رؤياها در آن مىنالند
بىآب موّاج و بىسرو ِ يخ زده.
گُردهيىست سنگ، تا بار زمان را بكشد
و درختان اشكش را و نوارها و ستارههايش را.
بارانهاى تيرهيى را ديدهام من دوان از پى موجها
كه بازوان بلند بيختهى خويش برافراشته بودند
تا به سنگپارهى پرتابىشان نرانند.
سنگپارهيى كه اندامهاىشان را در هم مىشكند بىآنكه به خونشان آغشته كند.
چرا كه سنگ، دانهها و ابرها را گرد مىآورد
استخوانبندى چكاوكها را و گُرگان ِ سايه روشن را.
اما نه صدا برمىآورد، نه بلور و نه آتش،
اگر ميدان نباشد. ميدان و، تنها، ميدانهاى بىحصار.
و اينك ايگناسيوى مبارك زاد است بر سر ِ سنگ.
همين و بس! – چه پيش آمده است؟ به چهرهاش بنگريد:
مرگ به گوگرد ِ پريده رنگش فروپوشيده
رخسار ِ مرد گاوى مغموم بدو داده است.
كار از كار گذشته است! باران به دهانش مىبارد،
هوا چون ديوانهيى سينهاش را گود وانهاده
و عشق، غرقهى اشكهاى برف،
خود را بر قلهى گاوچر گرم مىكند.
چه مىگويند؟ – سكوتى بويناك برآسوده است.
ماييم و، در برابر ما از خويش مىرود اين تختهبند تن
كه طرح آشكار ِ بلبلان را داشت؛
و مىبينيمش كه از حفرههايى بىانتها پوشيده مىشود.
چه كسى كفن را مچاله مىكند؟ آنچه مىگويند راست نيست.
اين جا نه كسى مىخواند نه كسى به كنجى مىگريد
نه مهميزى زده مىشود نه مارى وحشتزده مىگريزد.
اين جا ديگر خواستار چيزى نيستم جز چشمانى به فراخى گشوده
براى تماشاى اين تخته بند تن كه امكان آراميدنش نيست.
اين جا خواهان ِ ديدار مردانى هستم كه آوازى سخت دارند.
مردانى كه هَيون را رام مىكنند و بر رودخانهها ظفر مىيابند.
مردانى كه استخوانهاشان به صدا درمىآيد
و با دهان پُر از خورشيد و چخماق مىخوانند.
خواستار ِ ديدار آنانم من، اين جا، رو در روى سنگ،
در برابر اين پيكرى كه عنان گسسته است.
مىخواهم تا به من نشان دهند راه رهايى كجاست
اين ناخدا را كه به مرگ پيوسته است.
مىخواهم مرا گريهيى آموزند، چنان چون رودى
با مِهى لطيف و آبكنارانى ژرف
تا پيكر ايگناسيو را با خود ببرد و از نظر نهان شود
بىآن كه نفس ِ مضاعف ورزوان را باز شنود.
تا از نظر پنهان شود در ميدانچهى مدوّر ماه
كه با همه خُردى
جانور محزون بىحركتى باز مىنمايد.
تا از نظر پنهان شود در شب ِ محروم از سرود ِ ماهىها
و در خارزاران ِ سپيد ِ دود ِ منجمد.
نمىخواهم چهرهاش را به دستمالى فروپوشند
تا به مرگى كه در اوست خوكند.
برو، ايگناسيو! به هيابانگ شورانگيز حسرت مخور!
بخسب! پرواز كن! بيارام! – دريا نيز مىميرد.
۴
غايب از نظر
نه گاو نرت باز مىشناسد نه انجيربُن
نه اسبان نه مورچگان خانهات.
نه كودك بازت مىشناسد نه شب
چرا كه تو ديگر مردهاى.
نه صُلب سنگ بازت مىشناسد
نه اطلس سياهى كه در آن تجزيه مىشوى.
حتا خاطرهى خاموش تو نيز ديگر بازت نمىشناسد
چرا كه تو ديگر مردهاى.
پاييز خواهد آمد، با ليسَكها
با خوشههاى ابر و قُلههاى درهمش
اما هيچ كس را سر آن نخواهد بود كه در چشمان توبنگرد
چرا كه تو ديگر مردهاى.
چرا كه تو ديگر مردهاى
همچون تمامى ِ مردهگان زمين.
همچون همه آن مردهگان كه فراموش مىشوند
زير پشتهيى از آتشزنههاى خاموش.
هيچ كس بازت نمىشناسد، نه. اما من تو را مىسرايم
براى بعدها مىسرايم چهرهى تو را و لطف تو را
كمال ِ پختهگى ِ معرفتت را
اشتهاى تو را به مرگ و طعم ِ دهان مرگ را
و اندوهى را كه در ژرفاى شادخويى ِ تو بود.
زادنش به دير خواهد انجاميد – خود اگر زاده تواند شد –
آندلسى مردى چنين صافى، چنين سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با كلماتى كه مىمويد
و نسيمى اندوهگن را كه به زيتونزاران مىگذرد به خاطر مىآورم.