حتی رویاها هم آب میروند
آنجا که صفوف خوابآلودهی اجداد ماست
وقتی متلون چنان پرندگان، گردنفراز چنان پرندگان
به بالا فراز شدند
بر پلههای سلطنتی
و هزار چلچراغ میدرخشیدند،
و پدربزرگ، دیگر انسگرفته تنها با عصایش
شمشیری نقرهای را فشرد به کنارش و
مادربزرگی عشقناچشیده
که مهربان بود آنقَدَر
تا جلب کند توجه عشق اولش را، برایش.
برای آنها
اشعیای نبی مثل حلقههای دود تنباکو
از میان ابرها حرف میزد،
و آنها دیدند که چطور سنتاترزا
رنگ پریده عینِ نان فطیر عشای ربانی
یک سبد واقعی از هیزم را بر دوش گرفت
عظیم بود وحشتِشان
انگار خیل تاتارها
و شادمانیشان در رویاها
انگار بارانِ طلایی
رویای من-
یک زنگ در،
ریش میتراشم در دستشویی،
در را باز میکنم
یک مامور، صورتحساب گاز و برق به دستم میدهد
پول ندارم
برمیگردم دستشویی
در رقم ۶۳/۵۰ دقیق میشوم
سرم را بالا میگیرم و
صورت خودم را میبینم
آنقدر حقیقی در آینه
که بیدار میشوم
با فریادی
تنها یکبار اگر
رویای ردای سرخ جلادی را میدیدم
یا گردنبند ملکهای را
شکرگزارِ رویاها میشدم.
_______________
هربرت که خود را یونانی میداند از آنرو که باور دارد عصر طلایی در گذشته است، انگارهی دکارتی «من فکر میکنم، پس هستم» را به بازی میگیرد: من فکر میکنم یا همان «کوگیتو». شخصیتی میسازد به نام «آقای کوگیتو». شخصیتی شوخ و شگفت که تاملاتش، منطقی دیگر از عبارت «تفکر» را نمایان میکند. «تفکر»ی که لزومن «فلسفی» نیست. منطق شاعرانهای از تضاد، تناقض، طنز و بازی در دل تراژدیهای مکرر تاریخ. نوشتن به نام «آقای کوگیتو» در مجموعهای به همین نام در سال ۱۹۷۴ آغاز میشود و در دفترهای بعدی ادامه مییابد.