۱
در کتاب چهارم جنگهای پلوپونزی
توسی دید در میان قصههای بسیار
حکایت لشکرکشی …
چه خاموش، چه غریب خاموش است این آب امروز، نباید که خاموش باشد آب…
ادامهی مطلببگذار باران ببوسدت بگذار باران قطرههای نقره را بر سرت بباراند بگذار باران لالایی…
ادامهی مطلببرو توی سنگ من که این کار رو میکنم بذار یکی دیگه کبوتر بشه…
ادامهی مطلبزن شصت ساله است. بزرگترین عشق زندگیاش را تجربه میکند دست در دست مرد…
ادامهی مطلبدر زمستان،
این همان چیزی است که ما را صدا میکند
از دل انزوا، …
انگار همیشه روبروی دری ایستادهام
که کلیدش را نداشتم
اگرچه میدانستم
هدیهای نهانی
پشت …
بیرون خانه زوزهی باد است و
صدای شکستن درختان
قصهای قدیمی
با درآمدی کهن…
دلواپسی.
از خواب بیدارش میکنی
و در تاریکی حرف میزنی:
«فک میکنی سرطان دارم؟» …
پس از نمونهبرداری
پس از آزمایش استخوان
پس از مشاوره و اشک،
چند ساعتی …
رسیدن آن نامه
مهی بود که چمنی را لمس میکرد
و عیان میکرد صدها …
ای کاش اینجا بودی، نازنین
ای کاش، اینجا بودی.
نشستهبودی روی مبل و
من …
وقتی تو ظاهر شدی
انگار آهنرباها هوا را تمیز کردند.
پیش از این
آن …
در سرزمینی دور دور
جایی که مردها، مردند و زنها، خورشید و آسمان
پادشاه …
بگذار روحی را احضار کنم، عشق، اگرچه کوچک باشد؛ در ماه مهر به…
ادامهی مطلب