برگرد،
حالا که گلولههای تفنگی ناشناس،
سوراخ سوراخت کرده
من زخمهايت را بخيه میزنم …
تکه تکه شدهام | لندیها
تکه تکه شدهام
و بايد که خرد و ريز وجودم را جمع کنم
اما …
شايد هبوط
عشاق فواحش شادند بشاشاند و چاق بازوهاي من اما، تاول زدهاند از بغلکردن ابرها …
ادامهی مطلببیرحم نباش | لندیها
مژههايت شرحه شرحه کرده دلم را،
بیرحم نباش!
آرام آرام
چشمانت را بگشا
همانگونه …
بارانِ مشعلهای مشتعل | لندیها
برتن يارم کفن سرخ میپوشند و
تن من
باران مشعلهای مشتعل است.…
آب روی آتش | لندی
دامن سرخی بر آب ظاهر شد
انگار آب
روی آتش نشسته بود.…
در صفحهی نخست
در کتابی که حافظهی من است… در صفحهی نخست فصلی که اولین بار تو …
ادامهی مطلبپامچال
بر ساحلی نشستم، کودکی پامچال کوچکی را که در ذهنم میشکفت، پیشگویی کرد. گفتم: …
ادامهی مطلبسودا
پرندگان در درختان خیس آواز خواندند
و من به آنها گوش فرا دادم
دیگر …
دروازه ی یگانه
به آنکه دوستش میداشتم، خندیدند تپهی مثلثیشکلی کنار بیگفورت. گفتند که در خارپشتههای مزرعهی …
ادامهی مطلبنکته
خواهرم شعر نمیگه خيلی بعيده که یهو شروع کنه به شعر گفتن به مادرش …
ادامهی مطلبترانه
يه باغ ديگه ساختم، آره واسه عشق تازهام. گلای سرخ مرده رو همونجا که …
ادامهی مطلبپنج صبح
پنج صبح در خانهاش را زدم. از پشت در گفتم در بیمارستان خیابان اسلیسکا …
ادامهی مطلبرازی هست
دو دختر راز حیات را در سطر نامنتظری از شعر پیدا کردند. من که …
ادامهی مطلبهمهی شهرها شبیه همند
روز آبی رفتنت و روز خاکستری آمدنت یک روز بلند است. یا اقلا مردم، …
ادامهی مطلباتاق
اتاق خالیاست، پس از رفتن تو خالی مثل فضای میدانی در پایان یک روز …
ادامهی مطلب