بگذار روحی را احضار کنم، عشق،
اگرچه کوچک باشد؛
در ماه مهر
به هوا فکر نمیکردیم.
از که باید تشکر کنم
به خاطر گنج آب؟
قلب تو بندرها را دوست میدارد
جایی که من غریبهام.
کجا بود آنجا که کنار هم خوابیدیم
بینیاز از آن دیگری
دوازده روز و دوازده شب
چشم در چشم هم
بابل نبود؟
و روزهایی بسیار کوتاه
که به زبان هم حرف زدیم
بینیاز از آن دیگری
اگر دانهای سبز میشود
سنگی بر آن بگذار
تا بیاموزد
نیکوکاری مقدس را
اگر باید بخندی
همیشه به آن دیگری،
از این گوش تا آن گوش مرا ببر
آنوقت همه با هم میخندیم.