سایههای شکنجه شده
به نشانهها نزدیک میشوند.
به روزی میاندیشم
که اسبها آموختند
گریه …
در نیویورک
پوست سایه
از آنپس که در مراسم اعدام چکاوکها شرکت کردی
فرو رفتی
حتی وقتی صورت …
نبودن
خاموش باش بر لبانم
مراقب ناخنهایت باش،
ای لاشهای که امشب در پلکهایم به خواب میروی
خوب باش…
سیاهرگ گرسنه
در سیمهای فلزی
هنوز باران میبارد…
ملاقات با اسبی کور
هر کشیش گنهکار، یک کشیش است.
با اینحال، تصور میشود
که یک شاعر باید …
بدون درختان
باران بدون درختان…
علفهای خیس…
روشن کردن اجاق…
یک ابر،
سرخشده بر تابهی ماه…
بازی تردید
برای آهن گداختهی یک مرد
زن، آب نیست.
خوب نیست که خیره شد به …
گنجشکی در ایستگاه
هر زن زیبا بیرحم است.
به شکلی مبهم
مردان عریان را
خوار و خفیف …
تنهایی
«شکایتهایت را درک نمیکنم
وقتی میگویی به شکل تلخی تنها هستی.
رنج، بدون آنها …
شبی با هملت
منیپوس : تنها استخوانها و جمجمههای خالی را میبینم، بیشتر آنها شبیه هماند. هرمس:…
ادامهی مطلبصدای انسانی
سنگ و ستاره آهنگ خود را بر ما تحمیل نمیکنند
گلها خاموشند، اشیا چیزی …
نام کشتیهای بادبانی
آری، همهچيز اينجاست. همه چيز
کامل و سرجايش، خاموش و درخشان
فرزانگیِ بیغبارِ برآمده …