خستگیام
پریشانیام
شادی و هراس من
خاکساری و تمام شبهای من
نوستالژیام
به سال …
گم گشته
خانه ندارم.
در میانهی شب
ویران شدهاست.
معماری دردناکاش
فرو ریخته است.
وارد میشوم …
هربار کلئوپاترا
هربار کلئوپاترا
از سرزمینی بیحاصل میگذشت
دستور میداد درهای معبد را
با نقشهای مردان …
صلیب ناطق
چیزی را باید زندگی کنم، تنها برای یک روز.
چیزی مرا انتظار میکشد در …
هنوز هم نقشهای در سر داری برای من؟
هنوز هم نقشهای در سر داری برای من؟
اگر نه، رهایم کن، خاموشم کن.…
طالع
اینکه در این لحظه کجا هستیم،
بیاهمیت نیست.
چند ستاره به شکل خطرناکی
به …
چیزی نیستم
چیزی نیستم
جز لکهی خونی
که حرف میزند.…
متولدم کن
تمام دقایقات را میشناسم،
تمام حرکات و عطرهایت را
سایهات، سکوتات و پستانهایت
که …
چرخه ی کلمات
آنوقت، همدیگر را مدام میدیدیم.
من یک سوی ساعات میایستادم، تو سوی دیگر
مثل …
کودکی
از کودکی چیزی نمیدانم
بیش از هراسی درخشان
و دستی
که مرا پهلو به …
جزیرهی خاطره
جزیرهی خاطره منفجر خواهد شد.
زندگی
تنها فعل خلوص خواهد بود.
زندان
برای روزهای …
آفرینش
از ماسه و آب
تناش را شکل دادم
در تن خویش.
از ماسه و …
رویا
دستی در لمس سطح آب
نام مرا زدود
از خاطرهام.
رویایی مرا پوشاند
که …
خورشید
خورشید
با گیسوان شیر
خود را در مرداب مینگریست.
خود را در آبها میبلعید.…
و نظر دوختم به آب
و نظر دوختم به آب،
ظرافتش را دیدم
و نگاهش را در چشمانم
رود…
آه، سرگیجهی هذیان!
آه، سرگیجهی هذیان!
جاذبه مجذوبم نمیکند
به تناوب خاکم و آتش
هوا و آب…