ناف تو: میش سیاه
در رمهی سفید تنت.…
ادامهی مطلبباد را دیدم که میوزید و
شب را که فرود میآمد.
زنجره را دیدم …
تو انبار ظروف مقدس کلیسا
یه موشی زندگی میکرد:
یه مسیحی بد
که همهچیو …
در شهر ماسیو،
در آهنفروشیها
شب هنوز
در کوچههای سوزان
با آفتابی بلند میآید.…
مجذوبِ بوی خونِ قاعدهگیش
نرّهسگانِ مشتاق
پیِ ماچهسگی را میگیرند
انگار ملکهای سیاه جستهاند.…
از پرندگانی که میخوانند
آنان که قارقار میکنند را ترجیح میدهم
کلاغها،
یا آنها …
هر سکوتی شکنجهام میدهد.
همیشه چیزی را از قلم میاندازد:
توطئهی خیانتی را میان …
ماشینها در جاده حرکت میکنند و
خطی از مورچههای عاشق
از خیابانِ درختپوش میگذرد…
در بازار اسکله
ماهیها
تویِ ویترینهایی عرضه میشوند
که انگشتها دورهشان میکنند و
آبششها …
یکشنبه عصر
به گورستان قدیمی ماسیو باز میگردم،
به آنجا که مردگانم
هرگز از …
شیههی اسب کور
به گوشم رسید و
دلام سنگین شد.
انسانام و میپذیرم که …
به شاعران سفارش میکنم
کز فصول ترانه سر کنند:
در حلبیآبادهای برزیل
بهاری پیدا …
تو را که دوست میدارم
به برف اندیشه میکنم
برفی سفید چون نطفهی وجود.…
وطنام زبان پرتغالی نیست.
هیچ زبانی موطنام نیست.
وطنام خاک وسیع و مرطوبیست
که …
هرگز به من نگفتی کجا میتوانم خدا را پیدا کنم.
در پیش رویم؟ کنارم؟…
جهانی که هفت روزه خلق شد
آثار تعجیلِ خدا را با خود دارد.
چه …