آنوقت، همدیگر را مدام میدیدیم.
من یک سوی ساعات میایستادم، تو سوی دیگر
مثل دو دستهی یک کوزهی آب.
فقط کلمات بین ما جاری میشدند
روبرویمان، پشت سرمان.
چرخیدنشان را میشد تماشا کرد
و ناگهان
یک زانویم را خم کردم و
آرنجم را بر زمین زدم،
تا چمن را ببینم، خمیده
به ریزشِ چند واژه
از پنجهی شیری پران انگار.
کلمات میچرخیدند
روبرویمان، پشت سرمان.
هرچه بیشتر عاشقت میشدم
آنها مصرتر میشدند.
و همین چرخه را
ساختار مواد و منشا اشیا دانستند.
چرخه ی کلمات
اثری از : محسن عمادی نیکیتا استانسکو