تمام دقایقات را میشناسم،
تمام حرکات و عطرهایت را
سایهات، سکوتات و پستانهایت
که چگونه میلرزند و چه رنگی دارند
خرامات، دلتنگیات، ابروانت
پیراهنات، حلقهات و ثانیهات را
و دیگر صبوری نمیتوانم و
زانو بر سنگ میزنم
التماس میکنم
متولدم کن!
هر چه را که از تو دور است میشناسم
چنان دور، که نزدیک، دیگر وجود ندارد.
بعد از ظهر، بعد از افق، بعد از دریا
و هرچه فراسوی آنهاست
چنان دور که بینام میماند.
پس، زانوانم را خم میکنم
روی زانوهای سنگاش میگذارم
که زمزمه میکند و
التماس میکنم
متولدم کن!
میشناسم هرچه را هرگز نشناختهای،
از درون تو.
ضربان قلبی را که میآید از پیِ ضربان قلبی که حالا میشنوی
پایانِ واژهای که نخستین هجایش را حالا بر زبان میآوری
درختان: سایههای چوبی رگهایت
رودها، سایههای متحرک خونت
و سنگها، سنگها، سایههای سنگی زانوانم
که پیش تو خمْشان میکنم و
التماس میکنم
متولدم کن، متولدم کن!