۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلباستمرار
۱ ــ آسمان سیاه است خاک زرد بانگ ِ خروس جامهی شب را از هم میدرد آب از بالین سر برمیدارد و میپرسد: «چه ساعتی است؟» باد از خواب چشم میگشاید و تو را میخواهد اسب سفیدی از کنار راه میگذرد. ۲ ــ همچون جنگل در بستر برگهایش تو در بستر باران خود خواهی آرمید در بستر نسیم خود آواز خواهی خواند و در بستر بارقههایت بوسه خواهی داد. ۳ ــ رایحهی تند چندگانه پیکری با دستانی چند بر ساقهیی نامریی به نقطهیی از سفیدی میماند. ۴ ــ با من سخن بگو به من گوش دار به من پاسخ ده. آنچه را که غرش نابهنگام آذرخش بازگوید جنگل درمییابد. ۵ ــ
ادامهی مطلب