قصه‌های عمه «سو»

قصه‌های عمه «سو»


سرى داره پر از قصه عمه سو
دلى داره دلّادَلّ ِ غُصه عمه سو.
شباى تابسّون
جلو خونه رو ايوون
بچه سياپوسى رُ مى‌چسبونه به سينه‌ش و
براش قصه ميگه عمه سو.

برده‌هاى سيا
كه زير تيغ ِ آفتاب كار مى‌كنن،
برده‌هاى سيايى كه
تو دل شب ِ خيس ِ شبنم راه ميرن و
برده‌هاى سيايى كه
رو كناره‌هاى رودخونه‌ى پُر خروش آوازاى غمناك مى‌خونن،
خودشونو سينه‌خيز
قاتى صداى پير ِ عمه سو مى‌كنن،
خودشونو سينه‌خيز
قاتى ِ سايه‌هاى تاريكى مى‌كنن
كه همين جور ميگذره و ميگذره
از دل ِ قصه‌هاى عمه سو.

بچه تاريكه سراپا گوشه.
مى‌دونه راس راسَكى‌يَن قصه‌هاى عمه سو،
مى‌دونه هيچ وَخ قصه‌هاشو
ا زهيچ كتابى درنمياره عمه سو،
بلكه تموم قصه‌هاش
راسّ از زنده‌گى ِ خودش مايه مى‌گيره عمه سو.

تو شب تابسّونى
بچه تاريكه، تو سكوت
دل سپرده به قصه‌هاى عمه سو.

درباره‌ی احمد شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.