نيگا كردم و اون بابايى رُ ديدم
كه «قانون» صداش مىكنن.
داشت از ته خيابون
يه راس مىاومد طرف من.
از سرم گذش كه
يا خودم سرد و مرده وَلُو شدهم رو زمين
يا طرف زده كشتهتم
– يه قتل از درجهى سوم!
همين! –
گفتم: «آهاى خداهه! اگه مىتونى
منو از دسّ ِ اين لندهور نجات بده
نذار له و لَوَردَهم كنه.» –
اما خدا از جاش جُم نخورد.
قانون چماقشو بالا برد
دنگى كوبيد تو كلّهم و
بىدليل و بونِه دَخلَمو اُوُرد.
اصلا نِمتونم سر در آرم
واس چى خدا
جلو وحشىگرى ِ آجانا
طرف آدمو نمىگيره.
خودم كه يه سيام و دس به دهن
سلاحىيم ندارم كه باش از پس ِ يارو برآم.
پس ديگه كى مىتونه پشتىمو بكنه
جز خود ِ خدا؟