باريده باران
زمان به چشمى غولآسا ماند
كه در آن
انديشهوار
درآمد و رفتيم.
رودى از موسيقى
فرو مىريزد در خونم.
گر بگويم جسم، پاسخ مىآيد: باد!
گر بگويم خاك، پاسخ مىآيد: كجا؟
جهان دهان باز مىكند
همچون شكوفهيى مضاعف،
غمگين از آمدن
شادمان از بودن در اين مكان.
در كانون خويش گام برمىدارم
و راه خود را
باز نمىتوانم يافت.