• هفت شعر عاشقانه در جنگ

    هفت شعر عاشقانه در جنگ

    ۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مى‌كرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مى‌شناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مى‌كشيد. زي&…

  • شعر معاصر یونان | مقدمه

    شعر معاصر یونان | مقدمه

    اين مجموعه از شعر معاصر يونان شامل آثار دو تن از شاعران نامدار آن سرزمين، به طور مشخص دو دوره‌ى رنجبار و سياه تاريخى را كه بر…

  • ترانه‌ی گارد سیویل اسپانیا

    ترانه‌ی گارد سیویل اسپانیا

    بر گرده‌ى اسبانى سياه مى‌نشينند كه نعل‌هايشان نيز سياه است. لكه‌هاى مركب و موم بر طول شنل‌هاشان مى‌درخشد. …

  • فدریکو گارسیا لورکا | مقدمه

    فدریکو گارسیا لورکا | مقدمه

    به خون سرخش غلتيد بر زمين پاكش فرو افتاد، بر زمين خودش: بر خاك غرناطه! آنتونيو ماچادو، جنايت در غرناطه رخ داد     فدريكو گارسي…

  • مقدمه بر شعر آمریکای سیاهان

    مقدمه بر شعر آمریکای سیاهان

    …چرا كه شعر گفتار حكمت‌آميز ِ خون است، آن درخت گلگون ِ درون انسانى كه مى‌تواند كلمات ملال‌آور را به غنچه مبدل كند و از آن همه …

  • همچون کوچه‌ای بی‌انتها | مقدمه

    همچون کوچه‌ای بی‌انتها | مقدمه

    اشاره تذكار اين نكته را لازم مى‌‏دانم كه چون ترجمه‌‏ى بسيارى از اين اشعار از متنى جز زبان اصلى به فارسى درآمده و حدود اصالت‏&#…

  • مرثیه برای ایگناسیو سانچز مخیاس

    مرثیه برای ایگناسیو سانچز مخیاس

    در ساعت پنج عصر. درست ساعت پنج عصر بود. پسرى پارچه‌ى سفيد را آورد در ساعت پنج عصر سبدى آهك، از پيش آماده در ساعت پنج عصر باقى همه مرگ بود و تنها مرگ …

جدیدترین نوشته‌ها

خانواده‏‌گى

خانواده‏‌گى

مادر مى‌بافه
پسر مى‌جنگه
به نظر مادره اين وضع خيلى طبيعيه.

- پدره چى؟ اون چيكار مى‌كنه؟
-
پدره كار مى‌كنه:
زنش مى‌بافه
پسرش مى‌جنگه
خودش كار مى‌كنه
به نظر پدره اين وضع خيلى طبيعيه.

- خب، پسره چى؟
پسره اوضاعو چه جور مى‌بينه؟
-
پسره هيچى، هيچى كه هيچى:
پسره، ننه‌ش مى‌بافه باباش كار مى‌كنه خودش مى‌جنگه
جنگ كه تموم شد
تنگ ِ دل ِ باباهه مى‌چسبه به كار.
جنگ ادامه پيدا مى‌كنه و مادره‌م ادامه ميده: مى‌بافه
پدره‌م ادامه ميده: كار مى‌كنه
پسره كشته شده، ديگه ادامه نميده.
پدره و مادره ميرن گورستون
به نظر پدره و مادره اين وضع خيلى طبيعيه.

زنده‌گى ادامه داره.
زنده‌گى با بافتنى جنگ كار
با كار جنگ بافتنى جنگ
با كار كار كار
زنده‌گى
با گورستون.

 

ادامه‌ی مطلب
ترانه در خون

ترانه در خون

دنيا پر از چاله‏هاى بزرگ خونه اين همه خون ِ پخش و پلا چى ميشه يعنى زمين اونو بالا ميره و مَس مى‏كنه؟ پس اى والّا به اين ميگسارى چه ملاحظه كار و چه هموار! نه، زمين اهل پياله نيست زمين تلوتلوخورون نمى‏چرخه: ارابه كوچولوى چاهار فصل‏شو به قاعده مى‏رونه بارون، برف، رگبار، هواى خوش.- هيچ وخ مس نمى‏كنه اگرم بكنه فقط گاهى به گاهى: يه آتيشفشون مفلوك ِ كوچولو. زمين مى‏چرخه مى‏چرخه با درختاش و باغاش و عمارتاش مى‏چرخه با چاله‏هاى بزرگ خونش و همه‏ى چيزاى زنده هم باش مى‏چرخن و خون مى‏پاشن، زمين در بندش نيست زمين مى‏چرخه و همه‏ى چيزاى زنده بنا مى‏كنن زوزه كشيدن اون در بندش نيس مى‏چرخه نه اون از چرخيدن دس مى‏كشه نه خون از ريختن وا مى‏مونه. كجا ميره اين همه خون ِ پخش و پلا: خون ِ آدمكشى‏ها خون ِ جنگ‏ها خون ِ مصيبت خون ِ آدمايى كه تو زندونا لت و پار ميشن خون ِ بچه‏هايى كه آروم آروم به دست بابا ننه‏هاشون شيكنجه ميشن و خون ِ اونايى كه كله‏شون خونريزى مى‏كنه تو اين حفره و اون سولاخ... خون ِ شيروونى‏كوبه وختى سُر مى‏خوره از پشت بوم مى‏افته پايين و خونى كه مياد و موجاموج جارى ميشه با نوزاد، با بچه‏ى تازه زاد مادرى كه شيون مى‏كنه و بچه‏يى كه ونگ مى‏زنه... خون جاريه زمين مى‏چرخه زمين از چرخيدن دس ور نمى‏داره خون از جارى شدن. كجا ميره اين همه خون ِ پخش و پلا: خون ِ چماق‏كوب شده‏ها و اهانت ديده‏ها خودكشى كرده‏ها و تيربارون شده‏ها و محكوم شده‏ها و خون ِ اونايى كه همين جورى مى‏ميرن، تو تصادفا: يه زنده داره از كوچه رد ميشه با تموم خون تنش يه هو مى‏بينه مرده و تموم خون تنش زده بيرون. زنده‏هاى ديگه خونو پاك مى‏كنن و جنازه‏رو مى‏برن اما خون لجوجه و اون جايى كه جنازه بود تا خيلى وقت بعد از اونم هنوز يه خورده خون، سياه ِ سياه، جا مى‏مونه... خون ِ دَلَمه شده زنگار زنده‏گى، زنگار جنازه‏ها خون بسته مث شير مث شير وختى مى‏چرخه وختى مى‏چرخه عين زمين عين زمين كه مى‏چرخه با شيراش با ماده گاواش با زنده‏هاش با مرده‏هاش زمين كه مى‏چرخه با درختاش و جونوراش و عمارتاش زمين كه مى‏چرخه با عروسيا مرده چال كردنا گوش‏ماهيا فوجا زمين كه مى‏چرخه و مى‏چرخه با نهراى بزرگ خون.

ادامه‌ی مطلب
اين عشق

اين عشق

اين عشق به اين سختى به اين تُردى به اين نازكى به اين نوميدى، اين عشق به زيبايى روز و به زشتى زمان وقتى كه زمانه بد است، اين عشق اين اندازه حقيقى اين عشق به اين زيبايى به اين خجسته‏گى به اين شادى و اين اندازه ريشخندآميز لرزان از وحشت چون كودكى در ظلمات و اين اندازه متكى به خود آرام، مثل مردى در دل شب، اين عشقى كه وحشت به جان ديگران مى‏اندازد به حرفشان مى‏آورد و رنگ از رخسارشان مى‏پراند، اين عشق ِ بُزخو شده - چرا كه ما خود در كمينشيم - اين عشق ِ جرگه شده زخم خورده پامال شده پايان يافته انكار شده از ياد رفته - چرا كه ما خود جرگه‏اش كرده‏ايم زخمش زده‏ايم پامالش كرده‏ايم تمامش كرده‏ايم منكرش شده‏ايم از يادش برده‏ايم، اين عشق ِ دست‏نخورده‏ى هنوز اين اندازه زنده و سراپا آفتابى از آن ِ تو است از آن ِ من است اين چيز ِ هميشه تازه كه تغييرى نكرده است، واقعى است مثل گياهى لرزان است مثل پرنده‏يى به گرمى و جانبخشى ِ تابستان. ما دو مى‏توانيم برويم و برگرديم مى‏توانيم از ياد ببريم و بخوابيم بيدار شويم و رنج بكشيم و پير بشويم دوباره بخوابيم و خواب ِ مرگ ببينيم بيدار شويم و بخوابيم و بخنديم و جوانى از سر بگيريم، اما عشق‏مان به جا مى‏ماند لجوج مثل موجود بى‏ادراكى زنده مثل هوس ستمگر مثل خاطره ابله مثل حسرت مهربان مثل يادبود به سردى ِ مرمر به زيبايى ِ روز به تُردى ِ كودك لبخندزنان نگاه‏مان مى‏كند و خاموش باما حرف مى‏زند ما لرزان به او گوش مى‏دهيم و به فرياد درمى‏آييم براى تو و براى خودمان، به خاطر تو، به خاطر من و به خاطر همه ديگران كه نمى‏شناسيم‏شان دست به دامنش مى‏شويم استغاثه‏كنان كه بمان همان جا كه هستى همان جا كه پيش از اين بودى. حركت مكن مرو بمان ما كه عشق آشناييم از يادت نبرده‏ايم تو هم از يادمان نبر جر تو در عرصه‏ى خاك كسى نداريم نگذار سرد شويم هر روز و از هر كجا كه شد از حيات نشانه‏يى به ما برسان دير ترك، از كنج ِ بيشه‏يى در جنگل ِ خاطره‏ها ناگهان پيدا شو دست به سوى ما دراز كن و نجات‏مان بده.

ادامه‌ی مطلب
پاريس در شب

پاريس در شب

افروخته يك به يك سه چوبه‏ى كبريت در دل ِ شب نخستين براى ديدن تمامى ِ رخسارت دومين براى ديدن ِ چشمان‏ات آخرين براى ديدن ِ دهان‏ات و تاريكى كامل تا آن همه را يك جا به ياد آرم در آن حال كه به آغوشت مى‏فشارم.

ادامه‌ی مطلب
نوميدى روى نيمكتى نشسته

نوميدى روى نيمكتى نشسته

تو باغچه‏ى وسط ِ ميدون، رو يه نيمكت مردى نشسته كه وقتى رد ميشين صداتون مى‏كنه عينكى به چشمشه لباس طوسى ِ كهنه‏يى به تنش ته سيگارى به لبش. نشسته و وقتى دارين رد ميشين صداتون مى‏زنه يا خيلى ساده به‏تون اشاره مى‏كنه. نبادا نيگاش كنين نبادا محلش بدين بايد رد شين جورى كه انگار نديدينش كه انگار اصلاً صداشو نشنفتين بايد قدما رو تند كنين و بگذرين اگه نيگاش كنين اگه محلش بذارين به‏تون اشاره مى‏كنه و، اون وخ ديگه هيچى و هيچكى نمى‏تونه جلودارتون بشه كه نرين نگيرين تنگ ِ دلش بشينين. اون وخ نيگاتون مى‏كنه و لبخندى مى‏زنه و شما حسابى عذاب مى‏كشين سخ‏تر عذاب مى‏كشين و اون بابا همين جور لبخند مى‏زنه شمام درست همون جور لبخند مى‏زنين و هرچى بيشتر لبخند بزنين بيشتر عذاب مى‏كشين اُ هرچى بيشتر عذاب بكشين بيشتر لبخند مى‏زنين چيزيه كه چاره پذيرم نيس، اُ همون جا مى‏مونين نشسته يخ‏زده لبخند زنون رو نيمكت. اون دور و وَر بچه‏ها بازى مى‏كنن رهگذرا ميگذرن آروم پرنده‏ها مى‏پَرَن از اين درخت به اون درخت، اُ شما همون جا مى‏مونين رو نميكت و مى‏دونين، مى‏دونين كه ديگه بازى بى‏بازى مث اون بچه‏ها، مى‏دونين كه ديگه هيچ وقت ِ خدا نخواهين رفت پى ِ كارتون آروم، مث اين رهگذرا، كه ديگه هيچ وقت ِ خدا نخواهين پريد سرخوش مث ِ اين پرنده‏ها.

ادامه‌ی مطلب
راز

راز

ناقوس ِ خالى پرنده‏گان ِ مرده در خانه‏يى كه همه مى‏خوابند در ساعت ِ نُه. زمين بى‏حركت مى‏ماند پندارى كسى آه مى‏كشد درختان حالتى خندان دارند آب برنوك هر برگ مى‏لرزد ابرى شب را درمى‏نوردد. در برابر در مردى آواز مى‏خواند پنجره بى‏صدا باز مى‏شود.

ادامه‌ی مطلب
ديرگاه در شب

ديرگاه در شب

رنگى كه شب را تجزيه مى‏كند ميزى كه گِردش نشسته‏اند جامى بر پيشْبخارى چراغ، دلى است كه تهى مى‏شود. اينك سالى ديگر شيارى ديگر! هيچ بدين انديشيده بوديد؟ پنجره، چار گوشه‏يى كبود مى‏افكند. در، خودى‏تر است. يكى بدرود ندامت و جنايت. خدا نگهدار! و مى‏افتم به زاويه‏ى مهربان آغوشى كه مرا بپذيرد. از گوشه‏ى چشم، همه آنان را مى‏بينم كه سرگرم نوشيدنند مرا ياراى جنبيدن نيست آنان نشسته‏اند ميز، گرد است و ذهن ِ من نيز: مردمان را همه به خاطر مى‏آورم حتا آنان را كه رفته‏اند.

ادامه‌ی مطلب
هدف شعر می‌‏بايد حقيقت كارآيند باشد

هدف شعر می‌‏بايد حقيقت كارآيند باشد

به دوستان پرتوقعم به شما اگر بگويم من كه آفتاب در جنگل به تنى مى‏ماند در بسترى، كه تفويض مى‏شود باورم مى‏كنيد هوس‏هايم را همه، مى‏ستاييد. به شما اگر بگويم من كه بلور ِ روزى بارانى در تنبلى ِ عشق است هميشه كه آواز مى‏دهد باورم مى‏كنيد زمان عشق ورزيدن را طولانى‏تر مى‏كنيد. اگر به شما بگويم من كه بر شاخساران ِ بسترم مرغى آشيان مى‏كند كه زبانش هرگز به »آرى« گفتن نمى‏گردد باورم مى‏كنيد همباز ِ پريشانيم مى‏شويد. به شما اگر بگويم من كه در خليج يكى چشمه كليد ِ شطّى مفتاح ِ خُرّمى‏ست كه مى‏چرخد باورم مى‏كنيد بيش تَرَك درمى‏يابيد. اما اگر سراسر ِ كوچه‏ام را سرراست و سراسر ِ سرزمينم را همچون كوچه‏يى بى‏انتها بسرايم ديگرم باور نمى‏داريد. سر به بيابان مى‏گذاريد چرا كه شما به بى‏هدفى گام مى‏زنيد، نا آگاه از آن كه آدميان نيازمندان ِ پيوند و اميد و نبردند تا جهان را تفسير كنند، تا جهان را ديگر كنند. تنها به يك گام ِ دلم شما را به دنبال خواهم كشيد مرا قدرتى نيست من زيسته‏ام و كنون نيز مى‏زيم اما از سخن پرداختن به قصد ِ فريب شما درشگفتم حال آن كه مرا سر ِ آن بود كه آزادتان كنم سر ِ آنم بود كه با جگن و خَثِّ ِ سپيده‏دمان نيز هم از آن گونه يگانه‏تان كنم كه با برادران‏مان كه سازندگان نورند.

ادامه‌ی مطلب