نوميدى روى نيمكتى نشسته

نوميدى روى نيمكتى نشسته


تو باغچه‌ى وسط ِ ميدون، رو يه نيمكت
مردى نشسته كه وقتى رد ميشين صداتون مى‌كنه
عينكى به چشمشه لباس طوسى ِ كهنه‌يى به تنش
ته سيگارى به لبش.
نشسته و
وقتى دارين رد ميشين صداتون مى‌زنه
يا خيلى ساده به‌تون اشاره مى‌كنه.

نبادا نيگاش كنين
نبادا محلش بدين
بايد رد شين
جورى كه انگار نديدينش
كه انگار اصلاً صداشو نشنفتين
بايد قدما رو تند كنين و بگذرين
اگه نيگاش كنين
اگه محلش بذارين
به‌تون اشاره مى‌كنه و، اون وخ
ديگه هيچى و هيچكى
نمى‌تونه جلودارتون بشه كه نرين نگيرين تنگ ِ دلش بشينين.

اون وخ نيگاتون مى‌كنه و لبخندى مى‌زنه و
شما حسابى عذاب مى‌كشين
سخ‌تر عذاب مى‌كشين و
اون بابا همين جور لبخند مى‌زنه
شمام درست همون جور لبخند مى‌زنين و
هرچى بيشتر لبخند بزنين بيشتر عذاب مى‌كشين
اُ هرچى بيشتر عذاب بكشين بيشتر لبخند مى‌زنين
چيزيه كه چاره پذيرم نيس،
اُ همون جا مى‌مونين
نشسته
يخ‌زده
لبخند زنون
رو نيمكت.

اون دور و وَر بچه‌ها بازى مى‌كنن
رهگذرا ميگذرن آروم
پرنده‌ها مى‌پَرَن
از اين درخت
به اون درخت،
اُ شما همون جا مى‌مونين رو نميكت
و مى‌دونين،
مى‌دونين كه ديگه
بازى بى‌بازى مث اون بچه‌ها،
مى‌دونين كه ديگه هيچ وقت ِ خدا
نخواهين رفت پى ِ كارتون آروم، مث اين رهگذرا،
كه ديگه هيچ وقت ِ خدا نخواهين پريد سرخوش
مث ِ اين پرنده‌ها.

درباره‌ی احمد شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.