چرا میترسی؟
چرا نیمههای شب از خواب میپری؟
مرگ، آنچه را که زندگی خواهی …
دریای بیپایان خونم
شکوهمند و مقدس،
منم حلیم سوم
حاکم حاکمان.
اینجا در دستان سفیدم
سپیدهدم مردمم …
ترانه
وقتی اندیشه میکردم
خود را از یاد بردم
وقتی اندیشه کالبد یافت
برگها مرا …
لاکلمات
اون یه برگ بهم داد مثه یه دست با انگشتاش
من بهش یه دست …
لک لکها بر بام
در قصههای عامیانهی ما «لک لک» پرندهی بارآوری و حاصلخیزی است. برای همین بچهها …
ادامهی مطلبساعت چهار عصر در روزی مشخص از بهار
داستانی خواندهام
اسمش را از یاد بردهام
آنچه به یاد میآورم یک میز چوبیاست…
رنگهاى خانه به دوش
عطار پيلهور
با طبق گياهاش از گلستانى به گلستانى مىگذرد
و با طبلهی عطرش…
میدان در بهار
حلقههای سبز دور چشمها، این چمن در حرکتی چالاک
کنارت به مهر حلقه می …
بهار
فریادزنان
آوازخوانان
در میان درختان تاب میخورم من
در میان ویزاویز زنبورهای سیاه
تا …
رنگی در همین آسمان| تونی هوگلند
عصر بهار | آن سکستون
همه چیز اینجا زرد است و سبز.
به صدای گلویش گوش کن، به صدای …
سبز بهار | هالینا پوشویاتوسکا
پس با دستانم
دنبال میکنم عصب به عصب
حلقه به حلقه این زنجیر طلا …
دستان تو | هالینا پوشویاتوسکا
دستان تو چند سال دارند؟
درختان پرگره
به موهای من که دست میکشند
بهار …
باران نم نم| سارا تیسدیل
باران نم نم و بوی خاک،
پرواز پر پیچ و تاب چلچلهها با آن …