پوست تو صبح سحر
پوست من شام سیاه
یکیمان آغاز پایانی قطعی را
ترسیم …
و اگر نجنگیم
اگر نایستیم
همصدا نشویم و به یکدیگر پیوند نخوریم
و گر …
پرندهٔ آزاد
بر پشت باد میپرد
و در مسیر رود پرواز میکند
تاهمان مقصد …
پاهایم را در آن پاپوشهای کوچک یادم هست
انگار دو پرندهٔ ترسان… زمین چنان …
گل نرگسی در میان گلهای زیبای همیشه
یکی برخلاف دیگران! و دخترک خواست که …
هیچچیز نمیتواند
ما را جوان نگه دارد، تو میدانی
هیچ زن و مرد جوانی …
ستارههای ناگهانیم ما
من و تو که فوران میکنیم
زیر پوست یکدیگر، این آبی …
درخت خشم هزار هزار تا ریشه داره
یه وقتایی شاخه هاش قبل از به …
تک شاخ سیاه حریص است
تک شاخ سیاه آرام ندارد
تکشاخ سیاه را با …
گیرم که نامی از من نباشد در تاریخی که تو مینویسی
گیرم که خصمانه …
بزرگ کردن بچهها
یه خروار لباس واسه وصله پینه
سابیدن کف
خرید
سرخ کردن …
روزی آفتابی در هفته آینده
درست قبل از بمباران
درست قبل از پایان جهان…
تو تلخاب مینوشی
من اشکهای تو را، گرچه چشمهایت میجنگند برای نگه داشتنشان،
فنجانی …
آنها به خانه رفتند و به زنانشان گفتند
در تمام سالهای زندگیشان هرگز
با …