پاهایم را در آن پاپوشهای کوچک یادم هست
انگار دو پرندهٔ ترسان… زمین چنان دهان باز کرد
که سرانگشتانم را دیدم
و فریاد خود را شنیدم، انگار شکوفهای که خاکستر شد.
و گرچه دیگر دیر است برای من
تا این سقوط مایه عبرتم شود، حالا که این مرد
سرسخت چون چاقویی
در پنهانترین شکاف جای گرفته است.
پس از آن خود را در قلب آرامشی ناب یافتم، که نامش نفرت بود.
و راز را دانستم، میشود ترس را بلعید
پیش از آنکه ترس تو را ببلعد،
میشود آن سوی مرگ زندگی کرد
و شد شاهبانویی
که دیگر هیچچیز او را به شگفتی وا نمیدارد.