شهر پهناور من غرقِ شب است
از خانهٔ خفتهام پر میکشم
مردمان در گذر …
شعر
هر شعر، کودک عشق حرامی است
نخستین فرزند پدر و مادرش، مفلس و بینوا…
پنجره
با نفس شیرین و بهاری اقیانوس اطلس
پرده میشود پروانهای بزرگ
که پرپر میزند…
حفره
شاعر
هنوز زندهام من و زودا زود که گناه باشد این
شاید این روزها زیستن …
موسیقی
چیزی شبیه معجزه در او میسوزد
نگاهش که میکنی تنش شکل میگیرد
وقتی همه …
صبحبخیر
گرم است هر دوسوی این بالشت
دومین شمع رو به زوال است
در گوش …
شب سفید
قفل بر در نبستهام
شمع روشن نکردهام
و تو میدانی خستهتر از آنم
که …
در دل من
در دل من، خاطرهای است
مثل سنگی سفید در دل دیوار
مرا با آن …
از یاد بروم
من صدای شمایانم، هُرم نفسهاتان
بازتاب چهرههاتان
لرزش پوچ بالهایی که نیست
من تا …
انزوا
آنقدر سنگباران شدهام
که دیگر از سنگ نمیترسم
این سنگها از چالهٔ من برجی …
بوی خون
عسل وحشی بوی آزادی میدهد
خاک بوی خورشید
دهان زن بوی بنفشه
و طلا …
بینام
سه چیز را در زندگی دوست داشت:
آوازهای شب کریسمس، تاووسهای سفید
و نقشههای …
آفتاب
دور افتادهام از روشنیها
و در سرم سنگينی میكند آن سکونی که کم نمیشود. …
سایه
از بس راه افتاده دنبالم
سایهام،
کلافه شدم،
یه عمره که زیر پام افتاده.…
موزه
سطری از شعر والریاست که نباید به یاد آورم.
خیابانیاست که برای پاهایم ممنوع …