قفل بر در نبستهام
شمع روشن نکردهام
و تو میدانی خستهتر از آنم
که به خواب فکر کنم
دشتها را تماشا میکنم
که در تَشِ تیره شامگاهی شب میشوند
من مست صدای توام
صدای تو که در اینجا پژواک مییابد
فقدان، بار سنگینی است بر دوش
و زندگی دوزخی است نفرین شده
پیش از این چه سخت باور داشتم
تو بازمیگردی.