من صدای شمایانم، هُرم نفسهاتان
بازتاب چهرههاتان
لرزش پوچ بالهایی که نیست
من تا پایان با شما هستم، هر چه که پیش آید،
از این روست که اینچنین به اشتیاق دوستم میدارید
حتا وقتی به زانو افتاده باشم یا دست به گناه آلوده باشم
از این روست که بیلحظهای تردید یهترین فرزندانتان را
تقدیمم میکنید
از این روست که هرگز، هرگز و هرگز از من نمیپرسید "کجاست طفلک من؟"
این دود آتش ستایشهای شماست
که دیوارهای خانهٔ تا همیشه متروک مرا سیاه میکند
آنها میگویند- بیش از این نمی توان نزدیک بود
بیش از این نمیتوان عشق ورزید
و من مثل سایه که بخواهد از تن جدا شود
مثل تن که بخواهد از جان جدا شود
میخواهم که از یاد بروم