شهر پهناور من غرقِ شب است
از خانهٔ خفتهام پر میکشم
مردمان در گذر از کنارم می پندارند دختر کسی است یا همسر مردی
من اما تنها یک چیز در یاد دارم: شب
نیمهٔ مرداد است، نسیمی از جاده گذر میکند
از پنجره خانهای، محو و گنگ، صدای موسیقی را میشنوم
از این لحظه تا سحر، نسیم
در میان دندههای باریک من میپیچد تا به قلبم برسد
پنجره روشن. ناقوس برج
سایهٔ سپیدار. گلی در دست من.
صدای پاهایم را کسی نمیشنود.
این سایهٔ تنها، سایه من است، منی که اینجا نیست
روشناییهای شهر، رشتههای طلا
در دهان من طعم تلخ برگهای شب.
آزادم کن، آزادم کن از هزارتوی روز ای یار من
که من در خوابهای توام.