دور افتادهام از روشنیها
و در سرم سنگينی میكند آن سکونی که کم نمیشود.
هنوز نمردهام، هنوز زندگي میكنم
گوش کن! نگاه کن که نبض روح هنوز میزند
خفاشها صدای ارتعاش بالهاشان را به گوشم میرسانند
همهی هراسها پشت سرم ایستادهاند
و آبها دهان گشوده، انتظار میکشند.
از روشنیها دور افتادهام
و در سرم آن سکونی که کم نمیشود، سنگينی میكند
نه! نمردهام، هنوز زندگی می كنم
گوش کن! ببین که نبض روح میتپد.
پشت افقهای سیاه
بهار صداها به شکوفه نشسته است
در هوای خیالم
رنگهای زیباترین زمانها زندگی میکند
هنوز نمردهام، هنوز زندگي میكنم
گوش کن! نگاه کن که نبض روح هنوز میتپد
از روشناییها دور افتادهام
و در سرم آن سکونی که کم نمیشود، سنگينی میكند
روحم، همزاد نسیمهای مرگ است
شب و روزم از حضور روشنی محروم،
چشمهایم کم سو،
اما آفتاب
همیشه و همیشه
بر چهرهام جاری است.

آفتاب
اثری از : اورهان ولی صابر مقدمی