در این صبح گاهان
که تکه ای از خورشید
در پشت بام خانه ها
ایستاده ست
از پر
سبک تر می شوم
درونم پر از ترانه ها
پر از غوغای پرندگان
آوازخوانان به راه می افتم
سری دارم
پر از سودا
که در آسمان می چرخد
منِ ساده
فکر می کنم که روزها
همیشه اینگونه زیبا
پیش خواهند رفت
و صبح همه ی روزها
اینگونه “بهار” خواهد بود
نه کار و بار
و نه بی پولی ام
هیچ کدام در خیالم نیست
با خود می گویم؛
کاری با دردها ندارم
به شاعر بودنم
می بالم
و
آسوده ام