۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلببازی
نازنین،
میان کلمات و پروانهها
برایت خواهم رقصید
از درختان
برایت شاخهی نوری خواهم چید
و جادهای را
که باران و ماه نقرهپوشش کردهاند
چون عروسکی که کودک به دهان میبرد
چیزی به تو نخواهم گفت
که گوشهایت به کار شنیدن کلمات اسیرم نمیآیند
ولی درمرزهای لبخندت
وحشی از شور
سر خواهم خورد
و خموشانه بر پاهایت دراز خواهم کشید
حالا خم شو!
چه قدر طلا و چه نزدیک...