۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبشبانه
من اون سنگیام که از جاش دراومده ميون صخرهها همون قلبهی وسط تيرا، اون دخترهی گوشهگير، ميون دخترا، همونپسر که جوونمرگ میشه، تو پسرا. ميون جوابا، سوالم و وسط عاشقا، شمشير و تو زخما، زخم تازه و تو کاغذرنگیا، همون پرچم سيا وسط کفشا، اونی که پر ريگه از ميون همهی روزا، همون روزی که ديگه نمیآد و تو همهي استخونايی که رو ساحل پيدا میکنی اونی که آواز میخونه، مال من بود.
ادامهی مطلب