از میان پنجرهی باز غروب، در اواخر تابستان زنی گریه میکند، آی آی آی! همسایهها درنگ میکنند، شاید سرخ میشوند بعد به راه خود میروند، با مشقتهای خانگیشان، به هم لبخند میزنند. تو چه میکنی با این- با خلسهی بیشرم تنهای یکیدیگر؟ یا مال خودت؟ من نوار کاستی از موتسارت میگذارم تا پریشانیمان را بپوشاند.
