در ايتاکا زنی بود
که هر شب آرام آرام میگريست
درمانده، در اتاق بغلی …
بوسه
ناپلئون
خوب، پس من ناپلئونم و تو، تو قرار است ژاندارک باشی. من تازه از …
ادامهی مطلبآه
از میان پنجرهی باز غروب، در اواخر تابستان زنی گریه میکند، آی آی آی! …
ادامهی مطلبانکار
چتر سياهي پيچيده در ژرفترين صبح در سرسرا انتظار ميكشد اشكها بر شانههايش خشك …
ادامهی مطلب