خوب، پس من ناپلئونم و تو، تو قرار است ژاندارک باشی. من تازه از میان زمستانی منجمد سقوط کردهام که بصیرت متعالی یک جهان، اسبابچینیاش کرد. و تو پس از شکنجهی یک روز سخت به خانه آمدی زنجیرها را بر زمین میکشیدی، هنوز به مبارزه میطلبیدی تثبیتشدن را . حالا میتوانی خوی پوسیدهام را درک کنی و من میتوانم قدر نگاه نحیف و تحمیلیات را بدانم. و آنها خیال میکنند که فلاکتهای ما، فلاکتهای پیشپا افتاده است که آنها را از مشاور دست دوم ازدواج خریدهایم. تو به فشردن کف دستت بر آن پستان سنگین ادامه میدهی و من فقط اینجا میایستم و به بالای جهان خیره میشوم.
