خوب، میبینی می توانی مرا همسرت بخوانی میتوانی مرا بر بلندترین بام نیویورک جا دهی و زمین گرد کوچک را ناگهان به انگشتان گرسنهام ببخشی انگشتانم و دهانم میبینی میتوانم پاهایم را تکان دهم در کفشی نوی نو بالای بامهای نیویورک و فراز هراس در شب چهرهی خاکی سیاهترین سیاهپوست میتوانی در عصری داغ تکهی یخی روشن شیشه را بیاوری و به جای بوسه آن را بر دهان گداختهام بگذاری میتوانی دهانم را ببوسی و موهایم را که چه مایه تنهایند در حضور وفادارشان در لبخندی نوازش کنی با دستهای عشوهگرت در دل تاریکی.
