نمی دانم چگونه با کلمات بیانش کنم برای هیچچیز غم نمیخورم با کلمات مگر با دستها که هوا را در حصار خود میگیرند مگر با خون که در آنها جاری میشود تو در نبض من زندگی میکنی که قدمرو میرود و بر میگردد تا همیشه به یادآورد در من طالع میشوی در اعماق و هر نفسی که یخ میزند با من میگوید تو هستی و مرا دوباره ترک کردهای.
