پدر همهی زندگیش را آواز خواند. وقتی جوان بود در ورشو تمام زمستان در کارگاه سرد آواز خواند قلممویش به انگشتهای آبی و سردش چسبیدهبود. وقتی برگشت و به مادر گفت دستمزد پرترهی عکسی را نگرفتهام و فردا نانی در کار نیست دلش میخواست لوح نقاشیاش را بردارد و آواز سر کند. در کراکو وقتی نود سالهشد و در گوشهی کارگاهش با سقفهای بلند مثل کلیسا مرگ پشت تصویری پنهان شدهبود میخواست همهی صبح را آواز بخواند و همهی عصر را. او با صدای بلند و زیبا آواز خواند مردم روی پلهها میایستادند گوش می دادند مبهوت. وقتی مرد و نقاشیهایش را از کارگاه برداشتند من شروع به خواندن کردم \”چی کار میکنی؟\” دخترم گفت بابابزرگ مرده و تو آواز میخونی؟ آنقدر بلند که میشه رو پلهها شنید؟ و یکی بعد دیگری همهی آوازهایی که میخواند وقتی جوان بود وقتی نود ساله بود همراه مرگ منتظر در پشت تصویری در کارگاهی فقیرانه مثل جوانیهایش برای آخرینبار آواز خواندم میان دیوارها سیاه از دوده آنجا که سی سال رنج کشید و آنجا که او را برداشتند بی رنج در خواب مرگش چه کسی یک شب آرام بیرون میآید از پشت تصویری در گوشهی اتاق؟
